حمــاقت یعنـــــی من !
که " اینقــــــدر می روم " تا تو " دلتـــــنگ شوی ";

خبــری از " دل ِ تنــگ ِ تو " نمـــی شود
برمــــــی گردم;
......چون " دلتـــــنگت " می
شــوم...

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:9 نويسنده بهار |

شبی از شبها تو به من گفتی كه امشب با من باش ; من كه آن شب با تو بودم و امشب هستم و شبهای دیگر خواهم بود، به امیدی كه تو فانوس یک شب تاریک من باشی !!

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:9 نويسنده بهار |

هميشه همين است
تا مى آيى به خودت بيايى
عجيب دير است
با اينكه دنيا كوچكتر از آن است كه مى گویند
تا می آیی برگردی
همه چیز عجیب عوض شده است

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:8 نويسنده بهار |

بهش گفتم : دوستت دارم !
گفت : جمله ی سنگینی گفتی، باید فکر کنم !
سال ها بعد بهم گفتی : می خواهم یک جمله ی سنگین بگم !؟
اما دیگر توان سنگینی را نداشتم !
جمله ی سنگینت ، روی دوش خودت !
+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:6 نويسنده بهار |

آسمان چشم او
آیینهی کیست
آنکه چون آیینه با من روبرو بود
درد و نفرین
درد و نفرین بر سفر باد سرنوشت این جدایی دست او بود

آآآآه ه ه

گریه مکن که سرنوشت
گر مر از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد
با غم هم آشنا کرد
چهره اش آیینه ی کیست
او که با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر باد
این گناه از دست او بود
این گناه از دست او بود

ای شکسته خاطر من

روزگار از جان من 
ای درخت پر گل من
نو بهارت ارغوان داد
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
آنچه کردی با دل من
قصه ی سنگ و صبور بود
من گلی پژمرده بودم
گر تو را صبرم بود
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود

سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
ای شکسته خاطر من

روزگار از جان ما باد

ای شکسته خاطر من

روزگار از جان من 
ای درخت پر گل من
نو بهارت ارغوان داد
ای دلت خورشید خندان
سینه ی تاریک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:33 نويسنده بهار |

تــو هم با من نبــودی

مثل من با من

و حتی مثل تن با من
...
تــو هم با من نبــودی

آنکه می پنداشتم باید هــوا باشد
+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:6 نويسنده بهار |

تــو ، بوســه ، شـــراب ، زیـــر سیگـــاری

من ، فکــر اینکه هنـــوز هم دوستــم داری ...


...تو از نســل ِ لــاک و ماتیـــک و نســــکافه !

من ، عاشــــق ! بی تـــو ... نیمـــه جــــون و کلافـــــه
+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:3 نويسنده بهار |

دهان که به سخن باز کردی

بوی رفتن را احساس کردم !

و من چه کودکانه فکر می کردم
...
با آدامس نعنایی...

می شود سرنوشت را تغییر داد !!!

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:0 نويسنده بهار |

دلســرد از این دیـــوار ... دلســرد از این خــونه

دلســرد از عشقــی که ... میـــره ، نمــی مــونه !


...دلتنــگ احســـاس ِ شیــرین ِ همـدردی

دلتنــگ روزی کــه ... تــو بــاورم کــردی !
+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:0 نويسنده بهار |

مادربــزرگ ...

خــدا تو را هم فریب داد !

مگر نگفتی که دعا هایت را
...
هیچ وقت بی پاسخ نگذاشته ؟

مگــر برایــم دعــا نکرده بودی که

دست به خــاک بــزنـــم طلا شـود !!؟

پــس چــرا برعکس شد ؟!!

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:58 نويسنده بهار |

این بوسه برای تو ، این بوسه بــرای مــن
ایــن بوسه بــرای لحظه ی جوون مـــرگ شــدن !
...

این گــریه برای تو ، این گــریه برای مــا
این گریه برای عشق ، بــرای تنهــایی خدا


لب هامو بوسیدی و رفتنت ُ حس کــردم
ســرمو با عــرق ســردم کـُــمــپـــرِس کردم


نبضم شیش و هشت میزد ! با رفتنت ســوت کشید
قلبــم به جــای تیــر دیگه ، رو خودش تابـــوت کشید


این حـــوله برای تــو ، این حـــوله بــرای اون !
این کفن برای دو جسم ِ ســرد ِ نیمه جـــون !


این مــرده بــرای ســگ ! این مــرده برای تــو
این رگ ، این تیـــغ ، ایــن ســُرنگ ِ هــوای تـــو !!!


ایــن عشــق ! ایـــن حــس ِ شــیرین و داااااغ
این رفاقت دیرینه ی ویسکی و استفراغ


مـــا هیـــچ ، مــا نگــاه ... * مــا ، آیدا ، آییـــنه *
تـــو ، نایب ، هــایدا ، مــن ، صبح و ظهــر و شب خـــاگیـــنه !


مــن ، درد ! از شکستــن ِ دست ِ بی نمک
تــو ، ســـرد از حــس داغ ِ مکیدن ِ آیـــس پک !!!


ایــن صفحــه بــرای تــو ، یک جملــه بــرای مــن
یک بیت به مـــرگ شـــعر و بی قافیــه شدن


ایــــن عشقـــه ! این چیزیه که بـــرامون مــونده
فــــاتحـــه ای که چشات به زندگیـــم خـــونده !!!


این بـــوسه ست ! ایــن چیزیه که عوضت کــرده
گــرم بود تا دیــروز و امــروز نمی دونم چـــرا ســـرده ؟!؟


نـــه ! این نمی تونه کسی باشه که من می خواستم
نـــه ! این نمی تونه لبی باشه که می ذاشتی رو دست راستم


نـــه ! ایــن تو نیستـــی ... من نیســـتم ! کس دیگه جــامــو گرفت
دود ِ سیگــارت حلقـــه نمی شه !!! بگــو کــی هـــوامـــو گــرفت ؟!؟


ایــن گــریه برای تــو ، ایــن گــریه برای من !
این خنــده بــرای شبــای وااای وااای ِ بی صــــدای مــن !!!


ایـــن بــوسه برای تو ... این لحظــه بــرای من ...
مــردن ، مـــردن ، کفـــَن کفـــن مــــردن !!!


این حـــوله برای تــو ... این حـــوله بــرای ...

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:56 نويسنده بهار |

زمانی دو انسان وجود داشتند.
وقتی آن‌ها دو ساله بودند، با دست‌هایشان همدیگر را زدند.
هنگامی که دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله کردند.
زمانی که بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیک کردند.
وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب کردند.
...هنگامی که شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند.
وقتی هشتاد و دو ساله شدند، مُردند و کنار هم به خاک سپرده شدند.
و زمانی که پس از صد سال کِرمی قبر آن‌ها را سوراخ کرد، اصلاً متوجه نشد که در اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده‌اند.
خاک، همان خاک بود

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:54 نويسنده بهار |

من پيش از ديدن او تنها بودم . خجا...لتى بودم . غمگين بودم . اما دلم مال خودم بود . مى دانستم چه كنم . با دردهاي خودم مى ساختم . اما حالا عاشق شدم . عشق مرا گرم كرد . از تنهايى در آورد . اما غم عشق با همه ى شيرينى ، سخت جانم را آزار مى دهد...!
...تو مرا اسير كردى . وقتى به قصه ات گوش مى دادم ، وقتى اسير قصه ات شدم ، برايم زندان ساختى . حالا اين جا زندان است . قفس است...!

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:52 نويسنده بهار |

... يك روز يكی از همسايه‌ها گفت ايران را می شناسد، چون فيلم لورنس عربستان را ديده است! ... يكی ديگر از همسايه‌ها به ما گفت گربه‌های شما خيلی خوشگل هستند ... اين براي ما تازگی داشت. تنها گربه‌هايی كه در كشورمان ديده بوديم گربه‌های ولگرد و گری بودند كه آشغالهای جلو خانه مردم را می خوردند. از آن به بعد وقتی می گفتم ايرانی هستم، اضافه می كردم «كشور گربه‌های پرشين» كه تأثير خوبی روی مردم می گذاشت...

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:51 نويسنده بهار |

عشق چیست؟ عشق تسلیم شدن است. عشق دلیل عشق است. عشق فهمیدن است. عشق موسیقی است. عشق همان قلب پاک است. عشق شعر اندوه است. عشق نگریستن روح شکننده است به آینه. عشق گذراست. عشق یعنی اینکه هرگز نگویی پشیمانم. عشق تبلور است. عشق ایثار است. عشق تقسیم کردن یک شکلات است. عشق اصلا" معلوم نمیشود. عشق حرفی توخالی است. عشق رسیدن به خداست. عشق درد ا...ست. عشق رو در رو شدن با فرشته است. عشق اشک چشم است. عشق منتظر زنگ تلفن نشستن است. عشق همه دنیاست. عشق گرفتن دست یکدیگر در سینما ست. عشق مستی است. عشق هیولاست. عشق کوری است. عشق شنیدن صدای دل است. عشق سکوتی مقدس است. عشق موضوع ترانه هاست. عشق برای پوست خوب است...!

... زندگی پر از ملاقات های مشخص و حتی عمدی بود که بعضی احمق های
بی فراست به آن می گویند"تصادف"...!

در” زندگی نو” آنچه مهم است نه رازهای زندگی، که مردمانند، قهرمانانی که گرداگرد این رازها می گردند و هستی را تاویل می کنند. زندگی این قهرمانان را کتابی رقم می زند که بود و نبودش در هاله ی ابهام است. کتابی که شرق را نه سرزمین افسانه ای عشق و راستی، که جهانی آشنا با خشونت و بیهودگی معنا می کند
+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:46 نويسنده بهار |

دلم پرواز می خواهد
دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد
دلم آواز می خواهد
دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد
دلم بی رنگ و بی روح است
...دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد
( دلم با تو فقط پرواز می خواهد)

+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:45 نويسنده بهار |

مردها در چار چوب عشق؛ به وسعت غیر قابل انکاری نامردند! برای اثبات کمال نامردی آن...ان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!
و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...
+ تاريخ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:34 نويسنده بهار |

سلیم :

خوفید؟

دیگه خسته از این زندگی نمیخوام اصلا دیگه کاری بکنم میدونید

هر کاری میکنم یکی هست که بخواد ایراد بگیره از آدمای اطرافم داره بدم میاد

میدونید من حتی...

ولش کنید اصلا شاید بعضی ها بخونن ناراحت بشن

میگن صاف باش خم نشو اما خودشون میشکوننت.

دنیایی مسخره ای هست من که گیج شدم تو این دنیا انقدر عصبی ام که دستم خشک شده

 

+ تاريخ دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:45 نويسنده بهار |

یه دفعه گذاشتی رفتی بیخیال من و دردم

بیخیال دست سرد و گریه هایی که نکردم

نمیخواست من رو شاید نمیخواستی من رو اصلا

بهتر از ما واسه ما توی دنیا خیلی هستن

+ تاريخ یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:17 نويسنده بهار |

 

 

 

 

 

+ تاريخ جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:44 نويسنده بهار |

 

دوست دارم وقتی که مردم :
لطفا نذارید کسی گریه کنه بگید که از مرد پرستی متنفر بودم
خیلی تنها دفنم کنید تا شاید تو لیست اسامی افراد بد وارس و بی وارث برام احسانی بیارن
که از بار گناهانم کم کنن.
تنها دفنم کنید و سر خاکم نیاید مثل الان که تو تنهایی دارم میپوسم و هستم ولی من رو
نمیبینید .دردم رو نمیفهمید .صدام رو نمیشنوید
و اما تنها عشقم :
امیدوارم از من ناراضی نباشی هر چند هیچ وقت نتونستم اونطور که باید یارت باشم
نتونستم تو رو اونطور که باید در کنارت میبودم باشم
ببخشی که همیشه سرد بودم آخه من هنوز ...
دیگه نمیخوام چشام این دنیا رو ببینم میخوام برم تا نفس بکشم.  
+ تاريخ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:,ساعت 10:11 نويسنده بهار |

سیلام سیلام

وای خسته شدم از دست این امتحانات

راستش دیگه از این زندگی خسته شدم تفاوت بین 2 نسل زیاده خیلی زیاد من که ÷در مادر ندارم یعنی مادر دارما

اما انگارندارم.

من واقعا خسته شدم انگار که دارم درون یه قفس سرد وتنگ نفس میکشم تازه زمانی نفس میکشم که

اونا اجازه بدن تازگیا تهدیدم میکنن واقعا جالبه.نه؟؟!!

من هیچوقت مادر و پدرم رو حلال نمیکنم که من رو تو این شرایط قرار دادن میخوام تموم کنم این زندگی زجر آور رو

آره من بدم چون میخوام استقلال داشته باشم

از نگاهی کثیف مردم بیزارم از خانواده نداشتمم بیذارم

وجودم غرورم رو دارن خرد میکنن

مادر بزرگم میگه یه کاری نکن که یه کاری کنم که داری با دوستت که حرف میزنی یه چی بگم که خیط

بشی همه اینا نفرتو تو من داره بیدار میکنه

لعنت بر کسی که با زندگی من اینکار رو کرد

 

+ تاريخ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:13 نويسنده بهار |

 

روزگارم خوش نیست ژتونی دارم خرده عقلی سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم

پیشه ام گپ زدن است

گاه گاهی می نویسم تکلیف می سپارم به شما تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانیست دلتان زنده شود

چه خیالی چه خیالی میدانم گپ زدن بیهوده است

خوب میدانم دانشم بیهوده است

استاد از من پرسید چقدر نمره ز من می خواهی

من از او پرسیدم دلش خوش سیری چند

اهل دانشگاهم

قبله ام آموزش

جانمازم جزوه

مشق از پنجره ها میگیرم

همه ذرات وجودم متبلور شده است

درسهایم را وقتی می خوانم که خروس می کشد خمیازه مرغ و ماهی خواب است

خوب یادم هست مدرسه باغ آزادی بود

درس بی کرنش می خواندیم

نمره بی خواهش می آوردیم

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردیم

کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت

درس خواندن آنروز مثل یک بازی بود

کم کمک دور شدم از آنجا بار خود را بستم عاقبت رفتم در دانشگاه به محیط آموزش و به دانشکده علوم سرایت کردم

رفتم از پله کامپیوتر بالا

چیزها دیدم در دانشگاه

من گدایی دیدم در آخر ترم در به در می گشت یک نمره قبولی می خواست

من کسی را دیدم از دیدن یک نمره ده دم دانشگاه پشتک می زد

شاعری دیدم هنگام خطابه به خرچنگ می گفت ستاره

و اسید نیتریک را جای می می نوشید

همه جا پیدا بود همه جا را دیدم

بارش اشک از نمره تک جنگ آموزش با دانشجو

حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر

فتح یک ترم به دست ترمیم قتل یک لبخند در آخر ترم همه را من دیدم

من در این دانشگاه در به در و ویرانم

من به یک نمره نا قابل ده خشنودم

من به لیسانس قناعت دارم

من نمی خندم اگر دوست من می افتد

خوب می دانم استاد کی کوئیز می گیرد برگه حذف کجاست سایت و رایانه آن مال من است تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است

+ تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:1 نويسنده بهار |

 

+ تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:44 نويسنده بهار |

salam dadashi tavalodet mobarak

emsal tavlodeto ba khoda jashn migiri

+ تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:24 نويسنده بهار |

 

سلام دوستان
خسته شدم دیگه خسته شدم از همه چی از همه کس
از این که هیچکس درکم نمکیکنه
ما روزای دیگه بجز زمان امتحانات من بیرون نمیریم
(میزان توجه خانواده به من)
خسته شدم واقعا حالم داره ازشون بهم می خوره عصبی میکنن دارم دیوونه میشم
واقعا حال ندارم هیچ کس من رو درک نمیکنه نمیکنه
حتی اونی که ادعا میکنه عاشق منه واقعا خسته شدم از همه چیز بیزارم
از این که همه چیزم رو دارن بهم دیکته میکنم
از نصیحت هاشون از همه و همه.
مگه من چیکار میکنم مگه چیکار کردیم که نمیذارن نفس بکشیم
دارم خفه میشم
برام دعا کنید
+ تاريخ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:38 نويسنده بهار |

سلام   

اموز بعد از یه صبح سخت و پر از استرس واسه امتحان حسابداری

وقتی هنوز جلو در بودم مامانم داد زد چرا باز مداد زدی 

منم میخواستم بگم دختر امو که بی مداد نمیشه

ولی تو دلم گفتم من حالم از مامانم بهم میخوره بابا تو که آراشگری

حیف نیست دختر بشه دختر امام...

بابا درک کن زیبایی عیب نیست

ولی این مامانا بدجور گییرن

+ تاريخ پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:1 نويسنده بهار |

 

یه زندگی پر درد نمیدونم باید دیگه چی کار کنم واقعا دیگه از این دنیا سیر شدم
از این دنیایی که حتی کسی که ادعا می کنه دوستم داره درکم نمیکنه
میخوام داد بزنم میخوام خودم باشم در شناسنامه من اسمی به نام پدر یا مادر ثبت نشده همیشه تنها بودم همیشه تنهای تنها
دنیای پر درد
 دوست دارم از همه دنیا در برم

+ تاريخ چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,ساعت 21:8 نويسنده بهار |