|
|
نمیدونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو نمیدونم چرا قسمت می کنم روز های خوب زندگیمو چرا اول قصه همه دوستم می دارن ... وسط قصه می شه سر به سر من میذارن تا می خواد قصه تموم شه ......... همه تنهام می ذارن میتونم مثل همه دورنگ باشم ..........دل نبازم میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم تا با یک نیش زبون .......بترکه و خراب بشه تا بیان جمش کنن حباب دل سراب بشه ..... می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم می تونم پشت دلها قایم بشم .....کمین کنم ولی با این همه حرفها باز منم مثل اونام یه دروغ گو می شم ......همیشه ورد زبونام یه نفر پیدا بشه به من بگه چکار کنم با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره توی دنیا .اصلا عشق واقعی وجود داره .......؟؟؟؟؟؟
پشت تنهایی من که رسیدی گوشهایت را بگیر !اینجا سکوت گوش تو را کر میکند اما ! ......چشمهایت را باز کن ... تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی هجوم سایه های خیال، سرابهای بی وقفه ی عشق، تک بوسه های سرد و فریادهای خسته جوانی منظره ای به تو میدهد که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی "ببوس مرا" ....بیخیال فرشتهای روی به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود که دست هیچ کس را در هم نفشردم به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود ...که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم به خاطر دل پاک تو بود که پاکی باران را درک نکردم به خاطر عشق بی ریای تو بود که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم به خاطر صدای دلنشین تو بود که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست و به خاطر خود تو بود فقط به خاطر تو سلام دوجتان: من نمیدونم واقعا که ... همه مطالب من رو پاک کردن دارم حرص میخورم عجبا هی وای من
سعي کن هميشه تنها باشي سال هاست سكوت كرده ام
پاي صحبت دلم در چشم هايم خيره شو ! حرفي اگر مانده همين حالا چشمانم را بگو ... شايد كه فردا چشمانم هم فرو روند در سكوت ...! باید از امشب مثل کوه درد باشی مثل همین امشب سیاه و سرد باشی حالا که دنیا روی اسمت خط کشیده در دفترش باید که برگی زرد باشی باید اگر می میرد امشب خنده هایت بر گریه ات مغرور باشی، مرد باشی حوای تو دیگر نکرد آدم حسابت باید از امشب از بهشتت طرد باشی از خانه بیرونت که می کردند حتی گفتند قسمت بوده تو ولگرد باشی باید به فکر واژه هایی ناجوانمرد جای حروف بی کس "برگرد" باشی خواهی که نامردی نبینی ای دل من باید شبیه دیگران نامرد باشی
يك قلب خسته از ضربان ايستاده است
من مردهام ، نشان كه زمان ايستاده است
و قلب من كه از ضربان ايستاده است
مانيتور كنار جسد را نگاه كن
يك خط سبز از نوسان ايستاده است
چون لختهيی حقير نشان غمی بزرگ
در پيچ و تاب يك شريان ايستاده است
من روی تخت نيست ، من اينجاست زير سقف
چيزی شبيه روح و روان ايستاده است
شايد هنوز من بشود زندهگی كنم
روحم هنوز دلنگران ايستاده است
اورژانس كو؟ اتاق عمل كو؟ پزشك كو؟
لعنت به بخت من كه زبان ايستاده است
اصلا نيامدند ببينند مردهام
شوك الكتريكیشان ايستاده است
فرياد میزنم و به جايی نمیرسد
فريادهام توی دهان ايستاده است
اشك كسی به خاطر من در نيامده
جز اين سِرُم كه چكهكنان ايستاده است
شايد برای زل زدنام گريه میكند
چون چشمهام در هيجان ايستاده است
ای وای دير شد بدنام سرد روی تخت
تا سردخانه يك دو خزان ايستاده است
آقای روح! رسمی شد دادگاهتان
حالا نكير و منكرتان ايستاده است
آقای روح! وقت خداحافظي رسيد
دست جسد به جای تكان ايستاده است
مرگام به رنگ دفتر شعرم غريب بود
راوی قلم به دست زمان ايستاده است:
يك روز زاده شد و حدودی غزل سرود
يادش هميشه در دلمان ايستاده است
يك اتفاق ساده و معمولیست اين
يك قلب خسته از ضربان ايستاده است
|